نوول لوکس

اهرام جیزه یا همون اهرام ثلاثه مصر اون‌قدر ابهت و شکوه دارن که هر گردشگری وقتی به نزدیکی اون‌ها می‌رسه دقایقی بدون هیچ واکنشی فقط محو بزرگی و پیچیدگی این بناها می‌شه، برای همین هم اون‌ها یکی از عجایب هفتگانه دنیا نام گرفتن.
وقتی دوستان مسافر ما به نزدیکی اهرام رسیدن، جدا از اونکه مکان جالبی براشون بود و شگفت‌زده بودن، واکنش مردم رو هم جالب می‌دونستن که هرکسی به نزدیکی اهرام می‌رسه، مثل اون‌ها واکنش‌های زیادی نشون می‌ده. بعد از مدتی که حسابی اونجا گشتن و رصد کردن و عکس‌های یادگاری گرفتن، پیک و پونی توی این فکر بودن که از دیواره‌ها بالا برن و برسن نوک هرم ولی خب این کار آسون و ممکنی نبود. زمانی که ساموئل در حال پیداکردن وسایل از داخل ماشین بود، پیک و پونی حرکت کردن و رفتن سمت هرم بزرگ و از منطقه‌ای که هیچ مراقبی حضور نداشت تا جلوی اون‌ها رو بگیره، بالا رفتن. پله‌های ابتدایی رو به‌سرعت بالا رفتن. اصلاً حواسشون نبود که پشتشون رو نگاه کنن. ساموئل داشت دنبالشون می‌گشت و شروع کرده بود به صدازدن اون‌ها. هوا گرم بود و باعث کلافگی ساموئل شده بود. پیک و پونی بالاتر رفتن و از یه جایی به‌بعد انگار گردشگرای دیگه اونا رو دیدن و همین باعث شد نگهبانان بنا هم توجهشون به اون‌ها جلب بشه. با سوت‌های مکرر و حرکت دست، سعی می‌کردن ازشون بخوان بیان پایین. حجم صدا به‌حدی بالا رفت که یه لحظه پیک به پایین نگاه کرد!!!
“خدای من ما چرا این‌قدر اومدیم بالا؟” پونی رو صدا کرد و ازش پرسید: «نگاه کن ما کجا هستیم، اون پایین دارن ما رو تشویق می‌کنن!»
پونی همین‌جوری بی‌تفاوت گفت: «بیا بریم بالاتر.» ساموئل متوجه جمعیتی شد که هر لحظه در حال افزایش بود. به اونجا رفت و از یکی پرسید: «چه خبر شده؟» یکی از گردشگران با تعجب گفت: «نگاه کن اون دو تا دیوونه دارن می‌رن بالا و اصلاً به اخطارها توجه نمی‌کنن!!»
ساموئل گفت: «کدوم دو تا دیوونه؟» گردشگر با خنده گفت: «همون سگ و گربه. اونجان ببین چقدر بالا رفتن!»
ساموئل رنگ از روش پرید و با ناراحتی گفت: «اون‎‌ها دو تا احمق هستن!» جلوتر رفت. نگهبانان مخالفت می‌کردن که کسی جلو بره ولی ساموئل گفت من صاحبشون هستم. جمعیت اطراف نگاهی تقریباً تأسف‌بار به او داشتن. مدیر نگهبانان عصبانی گفت: «هیچ می‌دونین حیوانات شما دارن چی‌کار می‌کنن؟ وظیفه کنترل اون‌ها با شماست. شما باید عواقب کار را بپذیرید. اینجا یه بنای تاریخیه نه یه پارک تفریحی.» ساموئل شرمنده و عصبانی گفت: «اجازه بدین من صداشون کنم.» بلند فریاد زد: “پیک ، پونی.” هرچی فریاد می‌زد در اون ارتفاع، صدایی تقریباً آروم به هردوی اون‌‌ها می‌رسید. پیک برگشت و با خنده گفت: «پونی اونجا رو ببین! ساموئل هم برای تشویق ما اومد. فکر کنم ما تبدیل به قهرمان شدیم.» هرچی بالاتر می‌رفتن باد شدیدتر می‌شد، سنگ‌ها هم لغزنده‌تر می‌شد و خطرناک‌تر.
بعد از چند دقیقه صدای ساموئل از پشت یک بلندگو به گوش رسید. “پیک همین الان برگرد، پونی بالاتر نرو، شما احمق هستین!!!”
بعد از شنیدن این جملات که در باد مقداری هم ضعیف به گوش می‌رسید، هر دوی اون‌ها متعجب شدن، یعنی ما کار اشتباهی می‌کنیم؟ پیک گفت: «یعنی اون‌ها برای تشویق ما نیومدن؟؟؟»
پونی گفت: «فکر کنم باز هم خرابکاری شد باید به‌سمت دیگه هرم بریم و به پایین برگردیم وگرنه حتماً برای ما دردسر درست می‌شه.»
به‌سرعت طرف دیگه رفتن و به‌سمت پایین حرکت کردن. گردشگران و مأموران هم پابه‌پای اون‌ها به‌سمت دیگه هرم رفتن. پایین‌آومدن پیک و پونی زیاد طول نکشید و همه منتظر رسیدن اون‌ها به پایین بودن. با سرعت خیلی زیاد از هرم پایین آمدند و به‌سرعت به‌سمت مجسمه ابوالهول رفتن تا قایم شن. مأموران که متوجه ترس اون‌ها شده بودن سعی کردن تعقیبشون نکنن و بقیه کار را به ساموئل سپردن.

ساموئل رفت و هر دو تاشون رو صدا کرد. سمت ساموئل اومدن و کاملاً با چهره‌ای ناراحت، کاری کردن که خشم ساموئل بعد از چند تا فریاد فروکش کرد. مدیر نگهبانان برای اینکه این اتفاق فراموش بشه و خاطره بدی برای اون‌ها به جا نمونه، ساموئل رو با دو تا دوستش صدا کرد و بعد از توضیحات کامل و درمورد بنایی که برای دیدنش اونجا حاضر بودن و گفتن اهمیتش، دعوتشون کرد تا مهمان اون‌ها برای ناهار باشن.
وقتی میز غذا براشون آماده شد، تمام استرس‌های پیک و پونی خوابید، چون ظرف غذای اون‌ها یعنی مرغ و بیف با دورچین جذابش، هوش رو از سرشون می‌پروند و به چیزی جز غذا فکر نمی‌کردن. ساموئل هم با اینکه حسابی از برخورد مدیریت نگهبانان غافلگیر شده بود، اما همچنان شرمندگی رو ته چهرش دیده می‌شد…

نوول لوکس