نوول لوکس

برای گردش در کشور پرتغال، بندر پورتو جایی بود که ساموئل و همسفراش تصمیم گرفتن برن اونجا. ورود به پورتو، مثل واردشدن به صفحات یک داستان تخیلی است. این شهر خیره‌کننده بر کرانه‌ی شمالی رود دورو، نزدیک به اقیانوس اطلس واقع شده. در گوشه‌های پنهان این شهر، کلیسا‌های طلایی، رستوران‌ها و کتاب‌فروشی‌هایی وجود دارد که به‌معنای واقعی جادو می‌کنن. وقتی به شهر پورتو رسیدن، اول برای راه طولانی‌ای که طی کرده بودند چندساعتی رو داخل ون استراحت کردن. هنوز پیک و پونی توی خواب بودن که ساموئل رفت و از یکی از محلی‌ها پرسید جای گردشگری کجاست. اون هم کتاب‌فروشی لیوراریا للو رو معرفی کرد که حدوداً 200 متر با اون‌ها فاصله داشت.
ساموئل تصمیم گرفت تا بچه‌ها خوابن، بره و تنهایی از اونجا بازدید کنه ولی نمی‌دونست که اون دو تا حسابی حواسشون هست که کسی تنهایی کاری نکنه. یواشکی دنبال ساموئل راه افتادن ولی خب همچنان گیج خواب بودن. اما انگار یه حسی اون‌ها رو دنبال ساموئل روانه می‌کرد که نکنه می‌خواد بره تنهایی خوش‌گذرونی و ما رو نبره. اون‌ها داشتن  به یکی از جذاب‌ترین کتاب‌فروشی جهان با بیش از 60هزار جلد کتاب می‌رفتن.
طبیعتاً افرادی وارد اونجا می‌شن که خیلی اهل ادب و مطالعه و… هستن. نه یه سگ و گربه خوابالو!
ساموئل وارد کتاب‌فروشی شد و به استقبالش اومدن و شروع کرد به نگاه‌کردن قفسه‌های بزرگ و باشکوه کتاب‌ها. پشت‌سرش پیک و پونی داشتن وارد می‌شدن که در براشون بسته شد و اجازه ورود رو بهشون ندادن.
پونی تصمیم گرفت هرطور شده وارد بشه. برای همین رفت تا راهی برای ورود پیدا کنه. پیک هم برای اینکه تنها نباشه دنبالش رفت ولی تقریباً دست‌وپاگیرش شده بود، چون اون‌جوری که یه گربه می‌تونه بپره و روی جاهای ظریف راه بره، قطعاً یه سگ نمی‌تونه دقت داشته باشه.
خلاصه از یکی از درهای پشتی که روی بی‌دقتی باز مونده بود، وارد شدن. توی کتاب‌فروشی خلوت بود ولی افرادی که حاضر شده بودن به‌شدت مراجعه‌کننده‌های خاصی بودن و این، از نوع پوشش و رفتارشون مشخص بود. پیک و پونی وارد اتاق رختکن شدن و برای خودشون عینک و کلاه برداشتن تا اون‌ها هم خاص به نظر برسن، ولی خب در جریان نبودن کلاً حضور یه سگ و گربه توی کتاب‌فروشی به این سطح، خودش کلی اون‌ها رو متمایز می‌کنه. به سالن اصلی اومدن و با کلاس خاصی راه می‌رفتن. مردمی که اون‌ها رو می‌دیدن، ضمن اینکه خیلی متعجب و شاید برخی مکدر شده بودن، براشون جالب توجه هم بود؛ مخصوصاً با اون شمایل خاصی که پیدا کرده بودن. بالارفتن ‌پونی از پله‌ها روی اون فرش قرمز و اون راه‌پله‌های باشکوه، اون رو به گربه خاصی تبدیل کرده بود و پیک هم پشت‌سرش حرکت می‌کرد.
عکاسانی هم که توی محل بودن حسابی غافلگیر شدن و شروع کردن به عکاسی. وقتی به طبقه بالا رسیدن رفتن سراغ دیدن کتاب‌ها و دنبال ساموئل می‌گشتن. لبه بالکن ایستاده بودن که دیدن ساموئل با یک خانم بسیار زیبا و جوان در حال حرف‌زدنه. ساموئل هم نگاهش به طبقه بالا افتاد و دید وای خدای من این دو تا خرابکار اومدن داخل کتاب‌فروشی. جوری که خانم جوان مطلع نشه اشاره می‌کرد که برید بیرون ولی اون‌ها دست تکون می‌دادن براش. یکی از پرسنل مجموعه اون دو تا رو دید که دارن اونجا می‌چرخن و شروع کرد دنبالشون کردن، ولی مگه می‌تونست اونا رو بگیره. پیک و پونی بهترین راه برای فرار رو این دیدن که برن پیش ساموئل. خدای من! باورم نمی‌شد. این دوتا بازیگوش داشتن روی قفسه کتاب‌ها فرار می‌کردن و کتاب‌ها داشت یکی‌یکی می‌ریخت روی زمین. مخصوصاً پیک که با هر پرشش بین قفسه‌ها قشنگ یه ردیف رو خالی می‌کرد. کم‌کم صدا داشت خیلی زیاد می‌شد. همه پرسنل تلاش می‌کردن که اونا رو بگیرن. داشت فاجعه رخ می‌داد توی این کتاب‌فروشی جهانی. ساموئل بلند فریاد می‌زد: «نههههههههه پیک اونجا نروووووووووو. نهههههه پونی اونا رو به هم نریز.» ولی دیگه دیر شده بود وقتی به ساموئل رسیدن کتابخونه به هم ریخته بود و این باعث شده بود مسئول کتاب‌فروشی حسابی به هم بریزه. اون هم کسی نبود جز همون خانم جوانی که داشت با ساموئل از تاریخچه این کتاب‌فروشی و عظمتش می‌گفت. وقتی اونا رو دید گفت آقا این دو تا بازیگوش برای شما هستند. ساموئل لبخندی زد و گفت: «بدون هماهنگی من اومدن.» صدای فریاد خانم جوان داخل کتاب‌فروشی پیچید: «از اینجاااااااا برید بیروووون
هر سه تاشون نادم و ناراحت از کتاب‌فروشی اومدن بیرون و به‌سمت ون حرکت کردن.»
ساموئل نمی‌دونست باید با این دو تا چی‌کار کنه. برای همین داخل ون رفت و در رو محکم بست و پیک و پونی با همون استایل خاص به ساحل اقیانوس خیره شده بودن، چون می‌دونستن ساموئل خیلی ازشون راضی نیست.
موقع شام شده بود و ساموئل از کافه نزدیک خودشون برای خودش ماهی سفارش داد تا شاید با یه غذای خوشمزه بتونه افتضاح ظهر رو فراموش کنه. بدون اینکه نظر اون دو تا دوست بازیگوشش رو بپرسه براشون مرغ و دورچین کدو سفارش داد. چون توی منوی کافه غذای زیادی برای انتخاب نبود که بتونه یه غذای تنبیهی براشون انتخاب کنه. ولی وقتی غذا رو براشون آورد با یه طعنه گفت: «این‌هم یه غذای خوب برای شما دوتا خرابکار ولی فکر نکنید این جایزه برای کار امروزتونه. تنبیه شما بمونه برای بعد…»

نوول لوکس