آلمان همیشه کشوری منضبط، ماشینی و مقرراتیای بود و فکر اینکه جزء یکی از شهرهایی باشه که ساموئل و دوستاش میخوان ازش دیدن کنن، تقریباً محال بود. ولی ساموئل با خودش گفت حالا که ما همه نوع سفری رو تجربه کردیم شاید این هم بتونه یه جای جدید باشه و توی این سفر پرماجرا جاش برای ما خالی باشه. اونها به شهر برلین رفتن؛ پایتخت پرجنبوجوش و سراسر موزه و معماری مدرن. توی خیابونها بناهای جذابی بود و جمعیت زیادی هم رفتوآمد داشت. انگار واقعاً بدون اینکه بدونی کجا هستی میشد حدس زد اینجا پایتخت یک کشور صنعتیه. هوا رو به تاریکی میرفت و نمای نورانی ساختمانها جلوه خاصی به شهر داده بود. از صبح چندین موزه رو گشته بودن و عکسای زیادی هم گرفته بودن. توی خیابان اصلی در حال حرکت بودن که ساموئل گفت بچهها خیلی خسته شدیم، بریم داخل این رستوران که شام بخوریم و کمی هم استراحت کنیم. وقتی وارد شدند هیچچیز عادی نبود. رقص نور، صدای موزیک زیاد. آدمهای زیادی که به رقص و شادی مشغول بودن. پیک و پونی چشماشون گرد شده بود. اینجا دیگه کجاس؟ یک پیشکار اومد و اونها رو بهسمت میز مناسبی راهنمایی کرد. بعد از چند دقیقه نشستن، یه خانم جوان اومد و با لبخند شروع به سفارشگرفتن کرد. ساموئل پرسید: «شما چی پیشنهاد میکنید؟» خانم جوان گفت: «امروز پیشنهاد سرآشپز ما مرغه.» ساموئل هم همون رو سفارش داد. میزان صدا به حدی بود که پونی فریاد میزد: «ساموئل ولی من مرغ نمیخورم! آهای ساموئل من مرغ نمیخوام! میشنوی؟» پیک هم این موضوع را میدید و میخندید. پونی بعد از چند بار گفتن خسته شد و گفت فکر کنم کر شده. لحظاتی بعد ساموئل رفت وسط جمعیتی که در حال رقص بودند و شروع به شادی کرد! پیک و پونی تعجب کردند. خب این پیرمرد حوصله ما رو نداشت، الان با اینهمه صدا حالا رفته وسط جمعیت؟ اینجا قرار بود همهچیز صنعتی و ماشینی باشه که. چرا اینجوری شد؟
سفارش رو آوردن و ساموئل همچنان مشغول بود. پیک و پونی شروع به خوردن کردند و وقتی دیدن هنوز ساموئل نیومده، رفتن و اون رو از وسط جمعیت بیرون کشیدن. پیک توی دلش میگفت انگار یادش رفته چند سالشه. پونی هم با بیتفاوتی میگفت: «فکر کنم باید قبل از ورود به هرجا، بدونیم که ساموئل رو کجا میبریم! اون باید مراقب ما باشه نه ما مراقب اون.» ساموئل بعد از خوردن شام و خارجشدن از رستوران، فریاد میزد: «این عالیترین شامی بود که توی یه رستوران خوردم. هرجا برم میگم آلمان اصلاً ماشینی نیست، اینجا از هرجای دیگهای بیشتر خوش میگذره.» پونی هم میگفت: «باشه ولی لازم نیست داد بزنی. الان ما وسط خیابونیم. صدای آهنگ نیست که ما نشنویم چی میگی و همه دارن ما رو نگاه میکنن.» ساموئل به اطرافش نگاه کرد و دید همه دارن با خنده نگاهش میکنن. از خجالت سریع سوار ون شد و در رو بست…