توی صف وایستادن تا نوبتشون بشه و بتونن از پلههای بلندترین برج فرانسه بالا برن. اینکه برن بالای برج ایفل نهتنها برای اونها بلکه برای همه جذابه. شروعش جالب بود ولی هرچی بالاتر رفتن ترس بهشون غلبه کرد و استرس گرفتن. ساموئل به هر پاگردی که میرسید یک عکس یادگاری میگرفت تا بعداً بتونه خاطرهش را واسه دوستاش تعریف کنه. بالای برج که رسیدن هم پیک هم پونی از ترس به ساموئل چسبیده بودن و ترس از ارتفاع باعث شده بود از ساموئل بخوان اونا رو برگردونه. وقتی به پایین برج رسیدن و در فضای سبز روبهروی برج نشستن، بهترین زمان برای پیک و پونی بود تا بازی کنن. سریع از توی ماشین توپشون رو برداشتن و به بازی مشغول شدن. همه گردشگرا توجهشون به پیک و پونی جلب شده بود و با چشم حرکاتشون رو دنبال میکردن. دستفروشی که از راهروهای پارک رد میشد، نزدیک ساموئل بساط رو پهن کرد و میز و صندلیها رو چید. یه دختر مهربون کوچیک با یه مرد مهربون و قدبلند که مشخص بود یه دختر و پدر هستن که با هم دنبال کسب درآمد اومدن. ساموئل پیک و پونی رو صدا کرد و ازشون خواست برای صرف ناهار بیان؛ فستفود خیابونی کوچیکی که توی منوش بهجز مرغ چیز دیگهای نداشت؛ غذایی بود که هم پیک دوست داشت هم پونی. وقتی ساموئل علت منوی محدود رو پرسید، مرد رو کرد بهش و گفت اینها مرغهای خودمون هستن که پرورش میدیم و بعد برای فروش و پخت اینجا میآریم تا گردشگرها برای ناهار و شام سفارش بدن و براشون طبخ کنیم. این باعث شد ساموئل اشتیاق به خوردن غذا پیدا کنه چون میدونست این یه غذای سالم برای اونهاست.
کمکم هوا داشت رو به تاریکی میرفت و با روشنشدن چراغهای پارک و برج، نمای خیلی جالبی ایجاد شده بود. از دور صدای موزیک زیبایی شنیده میشد و چند دقیقه بعد یه گروه موزیک خیابونی نزدیک فضای سبز اومدن. شرایط مطلوبی برای اونها ایجاد شده بود. برج ایفل و نورپردازیش، گروه موسیقی خیابونی و غذای محلی با مزهای عالی. هر سه تاشون داشتن یه غروب خیلی باحال رو سپری میکردن و این رو میشد از نگاهشون فهمید.
فقط یک غذا داشت ولی برای اون غذا حسابی صف بسته بودن و اطرافیان میگفتن طعم غذای اون بهحدی خوشمزهس که هیچوقت فراموش نمیکنن.
هر نفر که به اول صف میرسید براش یه بشقاب با مقداری مرغ، بیف و جگر که با هم مخلوط شده بود با دورچینی از سبزیجات و نون محلی آماده بود. حتی میزی برای نشستن نبود و باید کنار خیابان مینشستن و غذا میخوردن. اولش براشون عجیب بود ولی بعد از اینکه لقمه اول رو خوردن به حدی خوشمزه بود که صدای ساموئل بلند شد. «بهبه این عالیییییه.» اطرافیان با تعجب نگاهی به اونها انداختن و ساموئل با کمی خجالت گفت: «واقعاً خوشمزهس آخه.» پیک و پونی سری بهنشانه تأسف تکون دادن ولی بقیه اطرافیان تأیید کردن و گفتن آره عالیه و خندیدن و کمکم پیک و پونی هم با بقیه همراه شدن و شروع به خندیدن کردن…