استانبول همیشه یکی از قطبهای گردشگری جهانه که همهساله افراد زیادی به این شهر میآن. ساموئل همراه پیک و پونی تصمیم گرفتن تا از این شهر دیدن کنن. به پیشنهاد یکی از دوستاشون قرار شد به کاپادویکه برن. توی راه پیک و پونی توی این فکر بودن چطور میتونن توی این شهری که اسمش رو حتی نشنیدن بهشون خوش بگذره؟ اصلاً اونجا چه جاذبه گردشگریای داره و چرا ساموئل تصمیم گرفته شب رو اونجا بمونه؟
کمکم به شهر کاپادویکه نزدیک میشدن. دیدن صخرههای قدیمی برای اونها جالب شده بود. صخرههایی با شکل و ابعاد خاص و منحصربهفرد و همینطور خونههای قدیمیای که زمانهای خیلی دور، محل زندگی هیتیها بود.
بعد از طی مسیر حدوداً یکساعته، به دشت وسیعی رسیدن که محل پرواز بالنها بود. دیدن این صحنه برای پیک و پونی و همچنین ساموئل خیلی هیجانانگیز بود؛ بالنهایی که بیشتر توی عکسها و ویدیوها دیده بودن و هیچوقت متوجه عظمت و بزرگی اونها نشده بودن، حالا دقیقاً مقابلشون قرار داشت و این باعث شده بود چشماشون حسابی گرد بشه و دهنشون باز بمونه.
ماشین رو پارک کردن و بهسمت بالنها رفتن. توی مسیر ساموئل تندتند عکس میگرفت و سعی میکرد هیچ صحنهای رو از دست نده، چون بهخوبی میدونست شاید تا آخر ماجراجوییش یا حتی زندگیش، چنین فرصتی نصیبش نشه. سمت گیشه بلیطها رفتن و توی صف منتظر خرید بلیط شدن. وقتی به گیشه رسیدن با دیدن قیمتها خیلی تعجب کردند. از اونچیزی که فکر میکردن گرونتر بود؛ برای یه بالنسواری مجبور بودن 400 دلار پرداخت کنن، شاید این رقم برای بقیه خیلی عجیب نبود ولی برای ساموئل و همسفراش که کلی هنوز راه در پیش داشتند خیلی عاقلانه نبود. از صف خارج شدند و همینجوری که به مسافرای بالنها نگاه میکردند که با چه شوقی سوار میشن، به این فکر میکردن که چهجوری میتونن این تفریح رو هم امتحان کنن. ساموئل لحظاتی به این فکر کرد که از سوارشدن منصرف بشه ولی دیدن چهره مشتاق پیک و پونی و همینطور خودش که قلباً میخواست تجربه کنه، باعث میشد نتونه ازش چشمپوشی کنه. به اطراف نگاهی کرد و در انتهای جنوب غربی دشت یه بالن رو دید که از همه کوچیکتر بود. یه پسربچه کنارش وایستاده بود و از همه میخواست سوار بالنش بشن ولی اکثراً به فکر سوارشدن به بالنهای غولپیکر بودن. آرومآروم بهسمت پسر کوچولو رفتن و صدای پسر هی بیشتر میشد.
“آقا!!! خانم!!! میشه لطفاً سوار بالن من بشید. با یکچهارم قیمت میتونید بالنسواری کنید.” این باعث شد که گوش ساموئل تیز بشه؛ خب پس با 100 دلار میتونم سوار بالن بشم، حالا فوقش یهکم کوچیکه ولی همون کار رو میکنه.
رفت جلو گفت: «سلام پسر، قیمت بلیط بالن چقدره؟»
پسر خیلی متعجب شد. گفت: «یعنی میخواین سوار بالن من بشید؟ آقا من اسمم کوین هست. شما هر مبلغی که دوست دارید میتونید بدید.»
ساموئل ازش تشکر کرد و گفت: «بلیط برای من و سگ و گربهم چقدر میشه؟» کوین گفت: «شما 100 دلار بدین و سوار شین، فقط مشکل اینجاست که اینجوری جایی برای سوارشدن من نیست که بالن رو هدایت کنم.» ساموئل گفت: «اینکه کاری نداره من خودم بلدم.» پسرک یه مقدار بهش توضیح داد و بعد هم یه بیسیم قدیمی داد به ساموئل و گفت: «برای هماهنگی بیشتر اگر سؤالی داشتین میتونین از این طریق با من در ارتباط باشین.» سوار شدن. کوین مشعل بالن رو روشن کرد و طناب رو آزاد کرد. با زیادکردن قدرت مشعل، بالن شروع کرد به بالارفتن. پسرک بهصورت عجیبی خوشحالی کرد و بلند فریاد زد: «پرواز کرد! خدایا شکرت که کار کرد!!!»
ساموئل که داشت از زمین فاصله میگرفت گفت: «چی؟؟؟ مگه قرار بود کار نکنه؟؟؟!!!»
ولی صدایی از پسرک نشنید. با ارتفاعگرفتن از زمین و دیدن مناظر چشمنواز، حواسشون پرت شد که موقع شروع چی شده بود. همهجا رو زیر پاشون میدیدن. اونقدر ارتفاع گرفتن که از بالنهای بزرگ هم بالاتر رفتن و برای همه دست تکون میدادن. اونا باید تا یککیلومتری زمین بالاتر میرفتن ولی انگار بیشتر شده بود.
چهجوری باید برمیگشتن؟ چهجوری باید سر جای قبلی فرود میاومدن؟
پیک و پونی که اصلاً حواسشون به اتفاقات نبود، داشتن خیلی کیف میکردن ولی وقتی یهکم بالاتر رفتن دیدن انگار دارن خیلی از بقیه جدا میشن، ارتفاع داره خیلی ترسناک میشه و کمکم استرس اومد سراغشون.
ساموئل بیسیم رو برداشت و شروع کرد به حرف زدن. “کوین؟ ما به یه مشکلی خوردیم. کوین پشت خطی؟؟”
خبری نبود. دوباره صدا کرد و بازم خبری نشد.
بعد از چند بار صداکردن بالأخره جواب اومد. “شما خوبین؟ صدای من رو دارین آقای ساموئل؟” ساموئل سراسیمه گفت «آره دارم. ما چهجوری باید برگردیم. فکر میکنم خیلی بالاتر اومدیم و حالا راه برگشت نداریم.» کوین گفت: «شما خیلی بالا رفتید حالا باید سعی کنید از قدرت مشعل کم کنید فقط خیلی بهآرومی این کار رو انجام بدید تا برگردین پایین.» ساموئل که حس میکرد کنترل اوضاع رو توی دست خودش گرفته گفت: «راستی موقع بلندشدن پرواز چی گفتی؟»
کوین گفت: «خوشحال شدم. چون این بالن سالها توی انباری افتاده بود و من خودم اون رو تعمیر کردم. فکر میکردم کار نکنه!!!»
ساموئل ترس تمام وجودش رو گرفت و گفت: «یعنی چی؟ مگه این مورد اعتماد نیست.» کوین گفت: «نه زیاد، آقای ساموئل راستش رو بخواین شما اولین مشتری من بودید و من فکر میکردم حتی بالن پرواز هم نکنه ولی شما از همه بالاتر رفتید.» صدای بیسیم هم قطعووصل میشد. ساموئل و پیک و پونی چشماشون داشت از کاسه میزد بیرون. هیچ وسیله کمکیای توی سبد بالن نبود. هیچ بالنی هم نزدیک نبود و مشعل هم قدرتش کم شده بود. شعلش به تپش افتاد بود و فشار کپسول هم بهشدت در حال کمشدن بود. ساموئل سعی کرد با پیک و پونی شوخی کنه و نشون بده اوضاع تحت کنترله ولی خب اونا باهوش بودن و میدونستن اینجور نیست.
بالن داشت به زمین نزدیکتر میشد ولی این سرعت نزدیکشدن یه مقدار بیشتر از حد انتظار بود. شاید خیلی بیشتر از حد انتظار بود. مشعل خاموش شده بود و اونها مثل ماشین مسابقه داشتن توی فرود از همه بالنها سبقت میگرفتن. از یه جایی بهبعد ساموئل و پیک و پونی فقط فریاد میکشیدن و کمک میخواستن و صداشون به بقیه بالنها هم رسید ولی کاری از دستشون برنمیاومد.
ساموئل بیسیم رو برداشت و با فریاد گفت: «کویننننننننننن؟؟؟ ما داریم سقوط میکنیم.» کوین که یه پسربچه بازیگوش بود که حتماً موقع تعمیر بالن سودای یه مخترع رو داشته، با حالت بهت خاصی گفت: «اممممم فکر میکنم همینطوره اما الان باید به حرف من توجه کنین. سعی کنین دوباره مشعل رو روشن کنین. کنار سبد یه فندک بزرگ هست، اون رو سمت مشعل ببرین و مشعل رو روشن کنین. فقط سریع آقای ساموئل چون طبق محاسبات، شما 2 دقیقه دیگه به زمین برخورد میکنین.» ساموئل بهسرعت بیسیم رو پرت کرد و تلاش کرد مشعل رو روشن کنه. پونی که همیشه یه گربه بیتفاوت بود، اینسری جمع شده بود دور خودش گوشه سبد و حتی جرئت نداشت اطراف رو نگاه کنه. ساموئل با کلی زحمت مشعل رو روشن کرد و مشعل شروع به فعالیت کرد. قدرتش رو تا آخر زیاد کرد و بالن بهسرعت در حال بادشدن بود. از سرعت پاییناومدن بالن کم شده بود ولی تمام کسایی که اون اطراف بودن از این موضوع نگران شده بودن. حالا دیگه همه به سلامت اونا فکر میکردن. صدایی از بیسیم شنیده میشد، “آقای ساموئل خوبه. حالا به وضعیت نرمال رسیدین نگران نباشین. شما بهراحتی فرود میآین.” کمکم دیدن که دارن با سرعت مناسب به زمین نزدیک میشن. به بیرون نگاهی انداختن و با افرادی که روی زمین نگران سلامت اونها بودن، دست تکون دادن. وقتی به زمین رسیدن سبد با یه ضربه نسبتاً شدید به زمین خورد و مشعل بلافاصله خاموش شد. ساموئل و پیک و پونی خوشحال از اینکه سالم موندن پایین اومدن ولی بهخاطر لحظات پُراسترسی که پشتسر گذاشتن، میخواستن از خجالت کوین دربیان. برای همین پیک و پونی با سرعت دویدن سمت پسرک. اونهم از شدت ترس رفت داخل کانکس نزدیک بالن و در رو قفل کرده بود. مردم هم حسابی از این اتفاق میخندیدن و آماده رفتن میشدن.
بعد از تمام ماجراها ساموئل تصمیم گرفته بود شب رو در روستای گورمه سپری کنه؛ جایی که اونها میتونستن شب رو در هتلهای سنگی سپری کنن. وقتی مستقر شدن تصمیم گرفتن شام رو مهیا کنن ولی برای درستکردن هرچیزی دیر شده بود و رستورانها هم تعطیل شده بودن. برای همین تصمیم گرفتن هر سه تایی برای شام کنسرو تن ماهی بخورن و این سریعترین غذا بود تا سیر بشن و بتونن شب رو سپری کنن. شاید برای پیک یهکم باب میل نبود، اما برای پونی خبر خوبی بود. پیک و پونی بعد از خوردن شام اونقدر خسته بودن که هرکدوم یه گوشه خوابیدن و ساموئل هم بعد از مرور اتفاقات روزی که گذشت کمکم به خواب رفت…
ساموئل تصمیم گرفت تا بچهها خوابن، بره و تنهایی از اونجا بازدید کنه ولی نمیدونست که اون دو تا حسابی حواسشون هست که کسی تنهایی کاری نکنه. یواشکی دنبال ساموئل راه افتادن ولی خب همچنان گیج خواب بودن. اما انگار یه حسی اونها رو دنبال ساموئل روانه میکرد که نکنه میخواد بره تنهایی خوشگذرونی و ما رو نبره. اونها داشتن به یکی از جذابترین کتابفروشی جهان با بیش از 60هزار جلد کتاب میرفتن.
طبیعتاً افرادی وارد اونجا میشن که خیلی اهل ادب و مطالعه و… هستن. نه یه سگ و گربه خوابالو!
ساموئل وارد کتابفروشی شد و به استقبالش اومدن و شروع کرد به نگاهکردن قفسههای بزرگ و باشکوه کتابها. پشتسرش پیک و پونی داشتن وارد میشدن که در براشون بسته شد و اجازه ورود رو بهشون ندادن.
پونی تصمیم گرفت هرطور شده وارد بشه. برای همین رفت تا راهی برای ورود پیدا کنه. پیک هم برای اینکه تنها نباشه دنبالش رفت ولی تقریباً دستوپاگیرش شده بود، چون اونجوری که یه گربه میتونه بپره و روی جاهای ظریف راه بره، قطعاً یه سگ نمیتونه دقت داشته باشه.
خلاصه از یکی از درهای پشتی که روی بیدقتی باز مونده بود، وارد شدن. توی کتابفروشی خلوت بود ولی افرادی که حاضر شده بودن بهشدت مراجعهکنندههای خاصی بودن و این، از نوع پوشش و رفتارشون مشخص بود. پیک و پونی وارد اتاق رختکن شدن و برای خودشون عینک و کلاه برداشتن تا اونها هم خاص به نظر برسن، ولی خب در جریان نبودن کلاً حضور یه سگ و گربه توی کتابفروشی به این سطح، خودش کلی اونها رو متمایز میکنه. به سالن اصلی اومدن و با کلاس خاصی راه میرفتن. مردمی که اونها رو میدیدن، ضمن اینکه خیلی متعجب و شاید برخی مکدر شده بودن، براشون جالب توجه هم بود؛ مخصوصاً با اون شمایل خاصی که پیدا کرده بودن. بالارفتن پونی از پلهها روی اون فرش قرمز و اون راهپلههای باشکوه، اون رو به گربه خاصی تبدیل کرده بود و پیک هم پشتسرش حرکت میکرد.
عکاسانی هم که توی محل بودن حسابی غافلگیر شدن و شروع کردن به عکاسی. وقتی به طبقه بالا رسیدن رفتن سراغ دیدن کتابها و دنبال ساموئل میگشتن. لبه بالکن ایستاده بودن که دیدن ساموئل با یک خانم بسیار زیبا و جوان در حال حرفزدنه. ساموئل هم نگاهش به طبقه بالا افتاد و دید وای خدای من این دو تا خرابکار اومدن داخل کتابفروشی. جوری که خانم جوان مطلع نشه اشاره میکرد که برید بیرون ولی اونها دست تکون میدادن براش. یکی از پرسنل مجموعه اون دو تا رو دید که دارن اونجا میچرخن و شروع کرد دنبالشون کردن، ولی مگه میتونست اونا رو بگیره. پیک و پونی بهترین راه برای فرار رو این دیدن که برن پیش ساموئل. خدای من! باورم نمیشد. این دوتا بازیگوش داشتن روی قفسه کتابها فرار میکردن و کتابها داشت یکییکی میریخت روی زمین. مخصوصاً پیک که با هر پرشش بین قفسهها قشنگ یه ردیف رو خالی میکرد. کمکم صدا داشت خیلی زیاد میشد. همه پرسنل تلاش میکردن که اونا رو بگیرن. داشت فاجعه رخ میداد توی این کتابفروشی جهانی. ساموئل بلند فریاد میزد: «نههههههههه پیک اونجا نروووووووووو. نهههههه پونی اونا رو به هم نریز.» ولی دیگه دیر شده بود وقتی به ساموئل رسیدن کتابخونه به هم ریخته بود و این باعث شده بود مسئول کتابفروشی حسابی به هم بریزه. اون هم کسی نبود جز همون خانم جوانی که داشت با ساموئل از تاریخچه این کتابفروشی و عظمتش میگفت. وقتی اونا رو دید گفت آقا این دو تا بازیگوش برای شما هستند. ساموئل لبخندی زد و گفت: «بدون هماهنگی من اومدن.» صدای فریاد خانم جوان داخل کتابفروشی پیچید: «از اینجاااااااا برید بیروووون
هر سه تاشون نادم و ناراحت از کتابفروشی اومدن بیرون و بهسمت ون حرکت کردن.»
ساموئل نمیدونست باید با این دو تا چیکار کنه. برای همین داخل ون رفت و در رو محکم بست و پیک و پونی با همون استایل خاص به ساحل اقیانوس خیره شده بودن، چون میدونستن ساموئل خیلی ازشون راضی نیست.
موقع شام شده بود و ساموئل از کافه نزدیک خودشون برای خودش ماهی سفارش داد تا شاید با یه غذای خوشمزه بتونه افتضاح ظهر رو فراموش کنه. بدون اینکه نظر اون دو تا دوست بازیگوشش رو بپرسه براشون مرغ و دورچین کدو سفارش داد. چون توی منوی کافه غذای زیادی برای انتخاب نبود که بتونه یه غذای تنبیهی براشون انتخاب کنه. ولی وقتی غذا رو براشون آورد با یه طعنه گفت: «اینهم یه غذای خوب برای شما دوتا خرابکار ولی فکر نکنید این جایزه برای کار امروزتونه. تنبیه شما بمونه برای بعد…»